باز آی که سر در قدمت بازم و جان را / در پای سمندت!
مستزاد
کس نیست که گوید ز من آن ترک خطا را گررفت خطایی
بازآی که داریم توقع ز تو ما را با وعده وفایی
مندازبه نام من دلسوخته فلفل برآتش رخسار
کافتادم از آن دانه مشکین تو یارا در دام بلایی
امروز منم چون خم ابروی تو در شهر مانند هلالی
تا دیده ام آن صورت انگشت نما را انگشت نمایی
باز آی که سر در قدمت بازم و جان را در پای سمندت
چون می ندهد دست من بی سروپا را جز نعل بهایی
در شهر شما قائده باشد که نپرسند احوال گدایان
آخر چه زیان مملکت حسن شما را از بی سر و پایی
تا چند مخالف زنی ای مطرب خوشگوی از پرده عشاق
بنواز زمانی من بی برگ و نوا را از بانگ نوایی
زین بیش نهان چند توان داشتن آخر در دل غم هجران؟
دانم که سرایت کند این درد ؛نگارا یک روز بجایی
در ظلمت اسکندرم از حسرت لعلت ماننده خواجو
لیکن چه کنم چون نبود ملکت دارا در خورد گدایی؟
« خواجوی کرمانی »