الهی به مستانِ میخانه ات
به عقل
آفرینانِ دیوانه ات
به دُردی کش لُجّه ی کِبریا
که آمد به
شأنش فرود، إِنَّمَا
به دُرّی که عرش است اوراصدف
به
ساقی کوثر، به شاه نجف
به نورِ دل صبح خیزان عشق
زِ شادی به
اَندُه گریزان عشق
به رندانِ سر مستِ آگاه دل
که هرگز
نرفتند، جز راه دل
به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشان
بود شامِ ما را فتوح
که خاکم گِل از آبِ انگور کن
سرا پای
من، آتشِ طور کن
خدایا به جان خراباتیان
کزین تُهمتِ
هَستِیَم، وا رهان
به میخانه ی وحدتم راه ده
دلِ زنده و
جانِ آگاه ده
که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هر جا
شدم، سر به سنگ آمدم
بیا ساقیا، مِی به گردش در آر
که
دلگیرم از گردش روزگار
ازآن مِی که در دل چو منزل کند
بدن
را فروزان تر از دل کند
ازآن مِی که گرعکسش افتدبه جان
توانی به جان دید، حق را عیان
مِیِ صاف از آلودگیّ بشر
مبدّل به خیر
اندر او جمله شر
مِیِ معنی افروزِ صورت گداز
میی گشته
معجونِ راز و نیاز
مِیی از منی و تویی گشته پاک
شود جان،
چکد قطره ای گر به خاک
بیا تا سری در سَرِ خُم کنیم
من و تو،
تو و من، همه گم کنیم
چشی گر از این باده، کوکو زنی
شوی چون
از او مست، هوهو زنی
بگیرید زنجیرم ای دوستان
که پیلم کند
یاد هندوستان
دلم خون شد از کلفت مدرسه
خدا را خلاصم
کن، از وسوسه
بیا ساقیا، مِی به گردش در آر
که مِی
خوش بود، خاصه در بزم یار
مِیِ صاف زآلایش ما سِوی
از او یک نفس
تا به عرش خدا
مِیی کو مرا وارهاند ز من
زِ آیین و
کیفیّتِ ما و من
مِیی را که باشد در او این صفت
نباشد
به غیر از مِیِ معرفت
«رضی» روزمحشرعلی ساقی است
مکن
تَرکِ مِی تا نفس باقی است!
« رضی الدین آرتیمانی »