دل  دیوانه دیشب عالمی داشت!

دل  دیوانه دیشب عالمی داشت

جدا زان چشم غمگینت غمی داشت

شبی بود و شرابی بود و حالی

به داغ سینه سوزت  مرهمی داشت

حریمی بود  و ساغر ، پُر میِ ناب

در آن خاموشی شب ، محرمی داشت

چنان شد بی خبر از عالم جان

کزین عمر گران ، گویی دمی داشت

نبودش شکوه از بی هم زبانی

خدا را شکر ، دیشب همدمی داشت

صفای این غم دیرین بنازم

که با دل رشته های محکمی داشت

سحر چشم افشین چون غنچه ی گل

هنوز از شبنم اشکی ، نَمی داشت!


«شاعر:هما همایون (میرافشار) بنابه فرمایش آقای صهبای بیدگلی»

آن مرد تا نیاید باران نخواهد آمد!

کشتی نساز ای نوح طوفان نخواهد آمد

بر شوره زار دلها باران نخواهد آمد

 

 شاید به شعر تلخم خرده بگیری اما

جایی که سفره خالیست ایمان نخواهد آمد

 

رفتی کلاس اول این جمله را عوض کن

آن مرد تا نیاید باران نخواهد آمد!

بحری است بحر عشق ...!

بحري‌ست بحرِ عشق، كه هيچش كناره نيست

و آن‌جا جز آن كه جان بسپارند چاره نيست.
هر دم كه دل به عشق دهي خوش دمي بود
در كار خير حاجتِ هيچ استخاره نيست.
ما را ز منعِ عقل مترسان و مِي بيار
كان شَحْنِه در ولايت ما هيچ كاره نيست.
فرصت شمر طريقه رندي، كه اين طريق
چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست.
رويش به چشم پاك توان ديد- چون هِلال-
هر ديده جاي جلوه آن ماه‌پاره نيست.

از چشم خود بپرس كه ما را كه مي‌كشد
جانا! گناه طالع و جُرمِ ستاره نيست.
نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ روي
حيرانِ آن دلم كه كم از سنگِ خاره نيست!

«خواجه حافظ شیرازی»                   

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق!

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوش‌تر از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم.

تو زهری، زهر گرم سینه‌سوزی،
تو شیرینی، که شور هستی از توست.
شراب جام خورشیدی، که جان را
نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر!
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما … نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب‌آلود،
تنم را در جدایی می‌گدازد
از آن شادم که در هنگامه‌ی درد،
غمی شیرین دلم را می‌نوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد:
مرا مهر تو در دل جاودانی‌ست.
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛
تو را دارم که مرگم زندگانی‌ست.

فریدون مشیری

غمت در نهانخانه ی دل نشیند!

غمت در نهانخانه ی دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند

خلد گر به پا خاری، آسان بر آرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند

پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند

به دنبال محمل، سبک تر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن، پای در گل نشیند

بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی، مقابل نشیند

«طبیب» از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند

 

« طبیب اصفهانی »                

طاعت از دست نیاید گنهی باید كرد!

طاعت از دست نیاید گنهی باید كرد

در دل دوست به هر حیله رهی باید كرد

منظر دیده قدمگاهِ گدایان شده است

كاخ دل در خور اورنگ شهی یابد كرد

روشنان فلكی را اثری در ما نیست

حذر از گردش چشم سیهی باید كرد

شب، چو خورشید جهانتاب نهان از نظر است

طیِ این مرحله با نور مهی باید كرد

خوش همی می روی ای قافله سالار به راه

گذری جانب گم كرده رهی باید كرد

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت

به صف دلشدگان هم نگهی باید كرد

جانب دوست نگه از نگهی باید داشت

كشور خصم تبه از سپهی باید كرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه، « نشاط »

سجده از دور به هر صبحگهی باید كرد

« نشاط اصفهانی »

در زدم و گفت کیست، گفتمش ای دوست، دوست!

در زدم و گفت کیست، گفتمش ای دوست، دوست

گفت در آن دوست چیست ؟ گفتمش ای دوست، دوست

گفت اگر دوستی! از چه در این پوستی ؟

دوست که در پوست نیست! گفتمش ای دوست، دوست

گفت در آن آب و گِل، دیده ام از دور دل

او به چه امّید زیست؟ گفتمش ای دوست، دوست

گفتمش این هم دمی است، گفت عجب عالمی است

ساقی بزم تو کیست؟ گفتمش ای دوست، دوست

در چو به رویم گشود، جمله ی بود و نبود

دیدم و دیدم یکی است، گفتمش ای دوست، دوست!

                               « معینی کرمانشاهی »

من نگويم، كه به درد دل من گوش كنيد!

من نگويم، كه به درد دل من گوش كنيد
بهتر آن است كه اين قصه فراموش كنيد

عاشقان را بگذاريد بنالند همه
مصلحت نيست، كه اين زمزمه خاموش كنيد

خون دل بود نصيبم، به سر تربت من
لاله افشان به طرب آمده، مي نوش كنيد

بعد من سوگ مگيريد، نيرزد به خدا
بهر هر زرد رخي، خويش سيه پوش كنيد

غير غم دار و ندارم به جهان چيست مگر؟
رشك كمتر به من ِ هستي بر دوش كنيد

خط بطلان به سر نامه هستي بكشيد
پاره اين لوح سبك پايه ی مخدوش كنيد

سخن سوختگان طرح جنون مي ريزد
عاقلان، گفته ی عشاق فراموش كنيد

                 « معینی کرمانشاهی »

تو  مثل  كوي  بن بستي  دل من!

تو  مثل  كوي  بن بستي  دل من          تهي دستي تهي دستي دل من

اگر يك ذره بو مي بردي از عشق          به  دنيا  دل نمي بستي  دل من!

                                                                        « عليرضا قزوه »

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم!

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی


عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی


دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم


باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی


ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه


ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی


آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان


که دل اهل نظر برد، که سرّیست خدایی


پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند


تو بزرگی و در آیینه ي کوچک ننمایی


حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان


این توانم که بیایم به محلت به گدایی


عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت


همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی


روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا


در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی


گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم


چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی!


شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن


تا به همسایه نگوید که تو در خانه ي مایی


كشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان


پرتو روي تو گويد كه تو در خانه ي مايي


سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد


که بدانست که دربند تو خوشتر، که رهایی


خلق گویند برو دل به هوای دگری ده


نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی


     «شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي»

به كشت خاطرم جز غم نرويو!

به كشت خاطرم جز غم نرويو        به باغم جز گل ماتم نرويو

به صحراي دل  بي حاصل مو        گياه  نا اميدي   هم  نرويو

                                                                       « بابا طاهر همدانی »

ملك دل كردي خراب  از تيغ  ناز!

ملك دل كردي خراب  از  تيغ  ناز          كاندر آن ويرانه سلطاني هنوز

هر دو عالم قيمت خود كرده اي          نرخ  بالا كن  كه  ارزاني  هنوز

                                                                 « اسكندري »

با خلق خدا هميشه نيكويی كن!

با خلق خدا هميشه نيكويی كن        از مردم   دل  شكسته   دل  جويی  كن

با  مردم  بد  خوی  نياميزد  كس        عادت‎ به‏ خوش‏ اخلاقی‎وخوش‎خويی‎كن

                                                                   « محمود‏ عظيمی »

جواب شعر « كوچه » زنده یاد « فریدون مشیری »!

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم ؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم،

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم،

تو ندیدی!

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی!

 

چون در خانه ببستم ،

دگر از پای نشستم ،

گوئیا زلزله آمد ،

گوئیا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه ی شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی

برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی ، تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من ؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل ،

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدائی ؟

نتوانم ، نتوانم

بی تو من زنده نمانم ...!!

                           « سیمین بهبهانی »

خدایا بشکن این آیینه هایم را که من از دیدن آیینه سیرم!

خدایا بشکن این آیینه هایم را که من از دیدن آیینه سیرم

مرا روی خوشی از زندگی نیست ولی از زنده ماندن ناگزیرم

 

از آن روزی که دانستم سخن چیست همه گفتند این دختر چه زشت است

کدامین مرد او را می پسندد دریغا دختری بی سرنوشت است

 

چو در آیینه بینم روی خود را در آید از دلم غم با سپاهی

مرا روز سیاهی دادی اما نبخشیدی به من چشم سیاهی

 

به هر جا پا نهم از شومی بخت نگاه دلنوازی سوی من نیست

از این دلها که بخشیدی به مردم یکی در حلقه ی گیسوی من نیست

 

مرا دل هست اما دلبری نیست تنم دادی ولی جانم ندادی

به من حال پریشان دادی اما سر زلف پریشانم ندادی

 

به هر جا ماهرویان رخ نمودند نبردم توشه ای جز شرم ساری

خزیدم گوشه ای سر در گریبان به درگاه تو نالیدم به زاری


چو رخ پوشم ز بزم ماهرویان همه گویند او مردم گریز است

نمیدانند زین درد گران بار فضای سینه ی من ناله خیز است

 

به هر جا همگنانم حلقه بستند نگینش دختری ناز آفرین بود

ز شرم روی نازیبا در آن جمع سر من لحظه ها بر آستین بود

 

چو مادر بیندم در خلوت غم زراه مهربانی می نوازد

ولی چشم غم آلودش گواه است که در اندوه دختر می گدازد

 

به بام آفرینش جغد کورم که در ویرانه هم جایی ندارم

نه آهنگی مرا تا نغمه خوانم نه روشن دیده ای تا پر گشایم

 

خدایا بشکن این آیینه ها را که من از دیدن آیینه سیرم

مرا روی خوشی از زندگی نیست ولی از زنده ماندن ناگزیرم

 

خداوندا غلط گفتم ببخشای تو بر من سینه ای بی کینه دادی

مرا همراه رویی ناخوشایند دلی روشن تر از آیینه دادی

 

مرا صورت پرستان خوار دارند ولی سیرت پرستان می ستایند

به بزم پاک جانان چون نهم پای در دل را به رویم می گشایند

      

میان سیرت و صورت خدایا دل زیبا به از رخسار زیباست

به پاس سیرت زیبا کریما دلم بر زشتی صورت شکیباست!

                                                           « مهدی سهیلی »

آه ! چه پهناور و ژرف است عشق!

آه ! چه پهناور و  ژرف است عشق!        آی شگفتا  چه  شگرف  است  عشق!

دايره ی   خوف   و    مدار    خطــــر        جاذبه ای  هايل  و  ژرف  است  عشق

قبـــــله   و     قربانگه     كيش    بلا        درهمه سو وَز همه طرف است عشق

آي  ظريفا  مكن اين  مي   به  ظرف        گرنه‎ حريفي  كه نه حرف است عشق

پر  كندت   كوزه   و   لبريز   و  غرق        باده ی بيش از همه ظرف است عشق

طرف  چه  بندی  به  از اين  عمر را        طرفه‎ترين  صرفه و  طرف  است عشق

با خط  خون   بر  دل  و  دامان   پاك        باغچه ی  لاله   و   برف   است  عشـق

زر شد  از  اكسير  ويم   خاك  يأس        آه اميـدا !  چه  شگرف  است  عشــق!

                                                                        « مهدی اخوان ثالث »

ساقیا !   آمدنِ    عید     مبارک     بادت!

ساقیا !   آمدنِ    عید     مبارک     بادت          وان  مواعید  که  کردی  مَرَواد  از  یادت

در  شگفتم  که در این  مدّت  ایّام  فِراق        بر گرفتی ز حریفان  دل و  دل می دادت

برسان  بندگی  دختر  رَز  گو   به  در آی        که  دَم  و  همّت  ما  کرد  ز  بند   آزادت

شادی مجلسیان در قدم  و  مَقدَم تست        جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر  ایزد که ز تاراج  خزان  رخنه  نیافت        بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم  بد دور کز  آن  تفرقه ات  باز  آورد        طالع    نامور    و   دولتِ    مادر    زادت

حافظ از دست مده دولتِ این کشتی نوح        ور نه    طوفان    حوادث    ببرد   بنیادت

                                                                                        « حافظ شیرازی »

دلا مي سوزی و آهی نداری!

دلا! مي سوزی و  آهی  نداری          شب اندوه را  ماهی نداری

بيا تا  كوچه ی دل های  عاشق          از آنجا تا خدا  راهي نداری

                                                   « سراینده: ... ؟ »

در كنج دلم عشق كسی خانه ندارد!

در كنج دلم  عشق كسی  خانه ندارد          كس جای در اين خانه ويرانه ندارد

دل را به كف هر كه بدادم پسش آورد          كس  تاب  نگهداری   ديوانه  ندارد 

                                                                        « سراینده: ... ؟ »

دل کیست که گویم از برای غم تست!

دل کیست  که گویم از برای غم تست          یا  آنکه حریم تن  سرای  غم  تست

لطفی است که می کند غمت با دل من          ورنه دل تنگ من چه جای غم تست

                                                  ***

یا رب  به  کرم  در  من  درویش نگر          در من  منگر  در  کرم  خویش نگر

هر   چند    نیم   لایق    بخشایش  تو          بر حال  من  خسته  دل   ریش  نگر

                                                                    « ابو سعید ابوالخیر »

خوبرویان جهان رحم ندارد دلشان!

 خوبرویان جهان رحم ندارد  دلشان          باید از جان گذرد هر که شود عاشقشان

روز اول که سرشتند زگِل پیکرشان          سنگی اندر گِلِشان بود، همان شد دلشان

                                                                              « سراینده: ... ؟ »

جز ما اگرت عاشق و شیداست بگو!

جز ما اگرت عاشق و شیداست  بگو          ور  میل  دلت  به جانب   ماست  بگو

ور هیچ  مرا  در دل تو  جاست  بگو          گر هست بگو نیست بگو  راست بگو    

                                                                                  «  مولوی »

ای عشق ! به خواهشم مرا در می یاب!

ای عشق  به خواهشم مرا در می یاب          هنگام   نیایشم  مرا  در  می یاب

چون طفل به دور مانده از مادر خویش          محتاج  نوازشم  مرا  در  می یاب

                                                   ***

تو   مثل   کوی   بن   بستی    دل  من          تهید ستی    تهید ستی    دل   من

اگر  یک ذره  بو  می بردی  از  عشق          به  دنیا   دل  نمی بستی  دل   من

                                                   ***

من اینجا  سرد  سردم  ای  دل  ای  دل          جدا از اهل دردم  ای دل ای دل

من  و   رفتن    به   سوی    روشنایی          دعا کن بر نگردم ای دل ای دل      

                                                                     « علیرضا قزوه »

ای آن که دِلِ شکسته جای تو بُوَد!

ای آن که دِلِ شکسته جای تو بُوَد    

عالم همه پَرتُوِ لِقای تو بُوَد

گویند که نَفیِ غیر، اثبات حق است    

نَفیِ که کنم که او سَوای تو بُوَد!

               ***

ای بار خدای پاک و بی مثل و نظیر    

افتاده سرم ز بارِ عصیان بر زیر

جرمم تو به جمع رحمت خویش ببخش    

دستم تو به دست قدرت خویش بگیر!

               ***           

بر بنده ی روسیاه، یا رب تو ببخش    

بر عاجز بی پناه، یا رب تو ببخش

از عفو و عطا مَلول، هرگز نشوی    

من هر چه کنم گناه، یا رب تو ببخش!

               ***

یا رب به تو عرضِ ناتوانی چه کنم؟    

اظهارِ حوائجِ نهانی چه کنم؟

از حاجتِ مور و مار، آگاه تویی    

من عرضِ حوائجِ نهانی چه کنم؟

               ***

یا رب ز گناه خویش، شرمنده منم    

بر هر چه عقوبت است، زیبنده منم

غفّار تویی، غنی تویی، شاه تویی    

بدکار منم، گدا منم، بنده منم!

                                  « صفی علیشاه »

یا رب به دَرَت عجز و نیاز آوردم!

یا رب به دَرَت عجز و نیاز آوردم    

بر چهره دَرِ امید باز آوردم

گر رو سِیَهَم، موی سفیدم بِنِگر    

اسباب عنایت تو باز آوردم!

              ***

یا رب دلِ زنده جانِ آگاهم دِه    

در حضرتِ خویش قُربِ درگاهم دِه

در خُسران های روزِ بازارِ عمل    

آهِ شب و ناله ی سحرگاهم دِه!

              ***

ای فضل تو پاینده تر از هر هَوَسی     

جز لطف تو ما را نَبُوَد دسترسی

کُن سبز نهال همّتم را یا رب    

روزی که نباشَدَم به غیر از تو کسی!

                                                 « لامعی درمیانی »

الهی سینه ای ده آتش افروز!

الهی سینه ای ده آتش افروز    

در آن سینه دلی وآن دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست    

دِلِ افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پُر شعله گردان، سینه پُر دود    

زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی دَرد پَروَرد    

دلی در وِی درون دَرد و برون دَرد

به سوزی ده کلامم را روایی    

کز آن گرمی کند، آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جَبین نِه    

زبانم را بیانی آتشین دِه

سخن کز سوز دل تابی ندارد    

چکد گر آب از او، آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور    

چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دِلِ افسرده ام را    

فروزان کن چراغ مُرده ام را

ندارد راه فکرم روشنایی    

ز لطفت پَرتُوی دارم گدایی

اگر لطف تو نَبوَد پَرتو انداز    

کجا فکر و کجا گنجینه ی راز

زگنج راز در هر کُنجِ سینه    

نهاده خازنِ تو صد دفینه

ولی لطف تو گر نَبوَد، به صد رنج    

پَشیزی کس نیابد زان همه گنج

چو در هر کُنج، صد گنجینه داری    

نمی خواهم که نومیدم گذاری

به راهِ این امیدِ پیچ در پیچ    

مرا لطف تو
می باید، دگر هیچ!          

                             « وحشی بافقی »